رو که برمی گرداند تنها چیزی که می یابد رد خون و لباس های پاره است.!!!
از کوه های زیادی گذشته ، آذوقه ندارد اما با شور و شوق حرکت می کند.
خورشید در آسمان نیست ، تنها نم نم باران عشق را وجودش زنده می کند و سعی می کند با بیان گذشته آن را از یاد نبرد.
تصویر مرگ فرزندش را به یاد می آورد
در راه سفر همه خوشحال بودند و زندگی ، عاشقانه پیش می رفت اما باقی را به یاد نمی آورد.
تصویر آرامگاه همسرش در ذهن پدیدار می شود و اینکه فرزندش چگونه تاب آورد.
پس از آن نیز تلخ ترین حادثه زندگیخوش خیمی که بدخیم شد.
غرق در این افکار و هیاهوی ترس آن هاست که سخن همسرش سکوتی در درونش ایجاد می کند
"همیشه روحت را سبک نگاه دار ، بگذار تا خورشید بالا رود"
می گرید و می نالد که چرا خانواده ی او.؟
هزاران بار از خداوند پاسخ پرسش هایش را خواسته و این بار هزار و یکم است.
استراحت می کند اما تنها نیست
گذشته ، همراه جداناشدنی اوست و باز هم خاطره ای تلخ را به یاد می آورد .روزی که دوستش در جریان حادثه ای خودش را فدای او کرد.
قسمت 7
اشتراک گذاری در تلگرام
تبلیغات
درباره این سایت